صدای باران را می شنوی
منتظر نباش كه شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام�
كه عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم�
یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام كردم�
توقعی از تو ندارم...
اگر دوست نداری
در همان دامنه ی دور دریا بمان
هر جور تو راحتی... باران زده ی من...
همین سوسوی تو
از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن كردن اتاق تنهاییم كافیست...
من كه این جا كاری نمی كنم ...
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حك می كنم ...
همین...
این كار هم كه نور نمی خواهد �
می دانم كه به حرفهایم می خندی�
حالا هنوز هم وقتی به تو فكر می كنم
باران می آید...
صدای باران را می شنوی ...؟
جمعه 10 فروردین 1391 - 1:53:20 PM